کاش زندگی از آخر به اول بود…
پیر بدنیا می آمدیم…
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم
سپس کودکی معصوم می شدیم و در
نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمیردیم…
.
.
سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “ چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی : ” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه چـه سرمایـی را گـذرانـدم
.
.
.
گریه کار کمی است برای توصیفا نداشتنت.
.
.
…
برات پیش اومده وقتی پای تلفن باید خداحافظی کنی
اما هنوز دلت میخواد صداشو بشنوی
یهو میگی راستی؟!
میگه : جانم…؟!
آروم میگی : دوســـتـــت دارم
آخ …. که این چند ثانیه آخر چقدر می چســـــبـــه”
.
.
.
گاندی خطاب به معشوقه اش :
خوبِ من ، هنر در فاصله هاست …
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .
من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ….
خوب ِ من ، هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .
.
.
شکست عهد من و گفت: هر چه بود، گذشت !
به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتیّ و هر چه بود، گذشت
دارو نــــدارم پـــای عشــقم رفت
چــــیزی نموند جز ، درد نامــحدود
این جای خالی که تو سینم هست
قبلاً یه روزی جای قلبـــــــــم بود
.
.
.
کوتاه بیا !
عمرم به نیامدنت قد نمی دهد …
.
.
می گویــنــد : نویسنده ها « سیــــــگار » می کشند…!
نقاش ها « تابــــلـــــو »
زندانی ها « تنهـایــی »
دزدها « ســَــــرک »
مریض ها « درد »
بچه ها « قــَد »
و من برای کشیدن
« نــفــــس های تـــو » را انتخــاب می کنم …
.
.
.
در این کوچه
باد نمی آید
باران نمی آید
اما تو بیا …
.
.
هی رفیق !
ماندگار باش نه یادگار!
من یادگاری زیاد دارم
.
.
.
از تمام دلخوشی های جهان دل کنده ام
روز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنم
باز در آئینه تصویرم کمی نا آشناست
از صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!
.
.
.
مهم ترین کاری که
یک مرد می تواند برای فرزندانش انجام دهد
این است که : عاشق مادرشان باشد
گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخوان
او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
هیزم ِ نت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: